سرمای اول صبح، گزنده و نیشدار است، تا مغز استخوان نفوذ میکند و خواب را از چشمان آدم، فراری میدهد. هنوز آغاز روز است و جنبوجوش چندانی در سطح شهر به چشم نمیخورد و همین امر، مسیرمان را برای زودتر رسیدن هموار کرده است.
دقایقی بعد، جلوی منزلی بزرگ و قدیمی توقف میکنیم و پس از استقرار نیروها در محلهای لازم، وارد خانه میشویم.
در حیاط نسبتا بزرگ و پر درخت خانه، هیچ چیز غیرعادی دیده نمیشود. بعد از ورود به ساختمان که نمایی قدیمی و خوش نقش و نگار دارد، در یکی از اتاقها با جسد پیرمردی حدودا ۷۰ ساله مواجه میشویم که طاقباز بر روی زمین افتاده و دست و پایش به طرز ناشیانهای به وسیله طناب بسته شده است. شل بودن طناب و گره آن به صورتی است که هر کسی در هر سن و سالی میتواند با کمی تلاش و تقلا از بند آن رها شود. روی صورت پرچین و چروک مقتول، آثار جراحت و زخمهای سطحی و چند قطره خون خشکیده، وجود دارد که موید درگیری مختصری بین مقتول و قاتل یا قاتلین است. سرد بودن جسد نشان میدهد که چندین ساعت از مرگش میگذرد. اما همین که جسد را با احتیاط بر میگردانیم، متوجه برآمدگی کبود رنگ و غیرعادی در عقب سرش میشویم. با راهنمایی مامورین، به اتاق بزرگ و بهم ریختهای میروم که زن میانسالی در آن روی صندلی نشسته و آرام اشک میریزد. قیافه محزون و شکسته او سن و سالش را بیشتر نشان میدهد. لباس معمولی به تن دارد و هر چند دقیقه یک بار، با دستانی لرزان و استخوانی اشکهایش را پاک میکند و شروع به زمزمههایی میکند، که از هر زن بیوهای انتظار میرود:
- ای خدا، بدبخت شدم. خاک بر سر شدم، نامردها شوهرم رو ازم گرفتن، الهی روز خوش نبینن که من رو آخر عمری به خاک سیاه نشوندن. کاش من رو هم میکشتن، کجایی اکبر آقا؟ چرا من رو تنها گذاشتی و رفتی؟ بیا دستم رو بگیر و با خودت ببر!
مامورین در تلاش و تکاپو برای یافتن ردپایی از قاتل هستند، اما در حال حاضر هیچ کس جز این پیرزن قد خمیده، نمیتواند کمکمان کند. با یک لیوان آب قند به سراغش میروم و او دقایقی آرام میگیرد، از او میخواهم هر آنچه را که اتفاق افتاده، برایم شرح دهد. پیرزن اشکهایش را پاک میکند. لحظاتی به نقطهای نامعلوم زل میزند، انگار در بیان حرفهایش شک و تردید دارد، اما سرانجام لب به سخن میگشاید و با صدایی گرفته و لرزان میگوید:
- فکر کنم ساعت حدودا دو یا سه نصف شب بود که با صدایی از خواب پریدم. اول زیاد کنجکاو نشدم، ولی وقتی دوباره اون صدا به گوشم خورد، سر جام نشستم و متوجه سایههایی توی هال شدم، خیلی ترسیدم. با عجله شوهرم، اکبر آقا رو بیدار کردم و تو گوشش گفتم، اکبر، بیدار شو، فکر کنم دزد اومده تو خونه. ولی اون هنوز گرم خواب بود. همون طور که داشتم بهش حالی میکردم که چه اتفاقی افتاده، دیدم اونا وارد اتاق ما شدن. حتی فرصت داد و بیداد رو هم به ما ندادن. بلافاصله دست و پامون رو بستن و جای پول و طلاهامون رو ازمون پرسیدن. اکبر آقا که حسابی عصبانی شده بود، شروع به فحش و ناسزا کرد و آخرش هم تهدیدشون کرد که به پلیس خبر میده، ولی من واقعا ترسیده بودم، جای طلاهام رو گفتم، دوتاشون رفتن طلا و اشیای قیمتی خونه رو جمع کنن و یکیشون که قویتر بود، مواظب ما بود. اکبر آقا که معلوم بود حسابی عصبانی شده، شروع به داد و بیداد کرد. دزدها که دستپاچه شده بودن، باعصبانیت بهش حمله کردن و با مشت و لگد سعی کردن صداش رو ببرن. اما اکبر آقا کوتاه نمیاومد. مرتب فریاد میزد و کمک میخواست. تا اینکه همون دزدی که مواظب ما بود و خیلی هم عصبانی شده بود، با لگد محکمی شوهرم رو روی زمین پرت کرد و تهدید کرد که اگه به فریاد زدن ادامه بده، حتما بلایی سرش مییاره، ولی خوب… من که بیشتر از ۴۰ سال با اکبر آقا زندگی کرده بودم و اون رو خوب میشناختم، میدونستم اون آدمی نیست که به این راحتیها جلوی زور و زورگویی کوتاه بیاد. برای همین با گریه و التماس ازش خواستم ساکت بشه، ولی اون بیاعتنا به من و دزدها حتی بلندتر از قبل، درخواست کمک کرد و چند تا فحش آبدار هم چاشنی داد و فریادهایش کرد. من هم که از ادامه این وضعیت میترسیدم دستپاچه شده بودم و این بار به دزدها التماس میکردم که شوهرم ناراحتی اعصاب داره، بهتره اونا کارشون رو انجام بدن و برن. ولی بالاخره چیزی که ازش میترسیدم، اتفاق افتاد. همون مردی که شوهرم رو تهدید کرده بود، یک دفعه کنترلش رو از دست داد و به شوهرم حمله کرد…
پیرزن که نامش سودابه است و حدودا ۶۲ سال سن دارد و هفت یا هشت سالی از شوهر مرحومش کوچکتر است، به اینجا که میرسد بغضش میترکد و صورتش از اشک خیس میشود. در میان آه و گریه ادامه میدهد:
- دیگه نفهمیدم چی شد. وقتی دیدم اکبر آقا دیگه تکون نمیخوره و هیچ صدایی ازش در نمییاد، وحشت کردم، دزدها که کارشون تموم شده بود، زود باروبندیلشون رو برداشتند و در رفتند، من به هر زحمتی که بود طناب رو از دست و پام باز کردم و به طرف شوهرم دویدم. ولی هر چه صداش زدم و تکونش دادم، هیچ جوابی نشنیدم، تا اینکه متوجه شدم… اون مرده!
- شما قیافه سارقین رو دیدین؟ هیچ کدومشون رو نشناختین؟ سودابه با گریه سرش را به علامت منفی تکان میدهد و میگوید:
- صورتشون رو کاملا پوشانده بودن.
- فکر میکنید دزدها از چه راهی وارد خونهتون شده بودند؟
- راستش اکبر آقا خواروبار فروش بود، مغازهاش هم چسبیده به خونه است. شاید دزدها از طریق مغازهای بغلی وارد خونه ما شدن، چون اون مغازه به خونه راه دارد. بعد دوباره شروع به گریه و ناله میکند.
یکی از همکارانم که شاهد تمامی گفتههای سودابه است، مرا به گوشهای میبرد و به آرامی میگوید:
- جناب سروان راستش من به صحت حرفهای این زن شک دارم! چون اون قبل از مواجهه با شما، چیز دیگهای به ما گفت، اون میگفت سارقین احتمالا آشنا بودن و کلید درمنزل رو داشتن، فکر نمیکنید قضیه کمی مشکوک باشه؟
به سودابه نگاه میکنم، در حالی که اشک میریزد و ناله میکند، نیمنگاهی هم به اطراف میاندازد نگاهش ترسان و گریزان است گاهی سکوت میکند و رفت و آمدهای مامورین و کارآگاهان را زیرنظر میگیرد و زمانی هم که داغ دلش تازه میشود، گریه و ناله از سر میگیرد. ازحرکات و سکناتش نمیشد مورد چندان مشکوکی یافت. در همین حال، یکی از مامورین با صندوقچهای کوچک و قدیمی که خوش نقش و نگار است، به سویم میآید و میگوید:
- جناب سروان، این رو توی زیرزمین خونه پیدا کردیم، خودتون ملاحظه بفرمایید!
سپس در صندوقچه را باز میکند، برق النگوها، گردنبندها و دیگر زیورآلات طلای داخل صندوقچه، چشمم را میزند، زیرچشمی نگاهی به سودابه میکنم، که با دیدن صندوقچه رنگش پریده و آه و نالهاش قطع میشود، ترس و وحشتی آمیخته با دلشوره، از نگاه کم سویش میبارد. گویی صندوقچه قدیمی، رازی ناگفته و پنهان را برایش آشکار کرده است. در حالی که صندوقچه را میگیرم. به همکارانم دستور میدهم: باز هم به جستجو و تحقیقات ادامه بدید تا اثری از ادله جرم قاتل یا قاتلین کشف کنید.
وقتی همکارانم دور میشوند، صندوقچه را جلوی چشمان ترسان و مبهوت سودابه سبک و سنگین میکنم و وقتی میبینم او دوباره با دستمال، صورتش را میپوشاند و صدای گریهاش بلند میشود، تصمیم میگیرم در فرصتی مناسب، دوباره از او بازجویی کنم.
۱۰ روز بعد از وقوع این حادثه، مشغول تجزیه و تحلیل قضایای قتل اکبر آقا هستیم، تحقیقات نشان میدهد طبق اظهارات همسایگان که بیان داشتهاند: تا آنجا که به یاد دارند، همیشه بین سودابه و شوهرش در طول زندگی مشترکشان، جنگ و نزاعی دایمی حاکم بوده است با اینکه آنها حدود ۴۵ سال با هم زندگی کرده و صاحب سه فرزند هستند و فرزندان خود را هم به خانه بخت فرستادهاند، اما این ناسازگاری و جدال لفظی همچنان به قوت خود ادامه داشته است. گویا شب حادثه هم آنها مشغول مشاجره بودهاند و همسایهها تا آخرین ساعات شب، صدای جر و بحث آنها را شنیدهاند. از سوی دیگر، تحقیقات مامورین در یافتن ردپایی از سارقین در گوشه و کنار خانه، به نتیجه نرسیده بود و همه اینها باعث میشد به صداقت اظهارات سودابه شک کنیم و او را به عنوان متهم ردیف اول زیرنظر بگیریم. تصمیم میگیریم بعد از ۱۰ روز سودابه را احضار کنیم و بار دیگر اصل ماجرا را جهت اطمینان، از زبان او بشنویم، البته در طول پرونده فرزندان خانواده هم تحت بازجویی قرار میگیرند و آنها هم به اختلافات مداوم پدر و مادرشان اشاره میکنند. در همین افکار هستم که در اتاقم باز میشود و سودابه خانم با راهنمایی مامورین داخل میشود، سراپا سیاهپوش است. قدش خمیدهتر شده است، روبهرویم مینشیند و چشم به من میدوزد، نمیدانم غم نهفته در عمق چشمان بیقرار پیرزن را چگونه تفسیر کنم.
تنها این سوال ذهنم را میآزارد که: «آیا ممکن است این پیرزن غمدیده و عزادار، در مرگ شوهرش دست داشته باشد؟» سعی میکنم با لحنی آرام و البته کلی مقدمهچینی وارد اصل ماجرا شوم. در تمام این مدت، سودابه سکوت کرده و نگاهش همچنان به رویم ثابت مانده است. سرانجام از او میخواهم ماجرای قتل شوهرش را بار دیگر و این بار با دقت بیشتری برایم شرح دهد . سودابه که گویا از این همه سوال و جواب خسته شده است، با لحنی گلایهآمیز میگوید:
- آخه چند بار باید این حادثه را براتون تعریف کنم؟ من که قبلا هم گفتم، چند تا دزد از خدا بیخبر، نصفه شب اومدند سراغ من و شوهرم و اون بیچاره رو به قتل رسوندند، حالا شما انتظار دارید چه نکته تازهای بگم؟ باور کنید داغ دلم تازه است و صحنه دست و پا زدنهای اکبر آقا لحظهای از جلوی چشمام دور نمیشه. فکر من پیرزن رو بکنید که با این پا درد و کمردرد، باید این همه راه رو بیام و حرفهای تکراری تحویلتون بدم.
با خوشرویی میگویم:
- حرف شما درست مادرجان! ولی راستش، ما به یکی دو نفر مشکوک شدیم که…
سودابه که به فکر فرار از مخمصه است، سریع میگوید:
- حتما به اسماعیل پسر آقا کمال خواروبارفروش مشکوکید، درسته؟ فکرش رو میکردم کار، کار اون باشه! من اون شب تونستم یه لحظه قیافه اون رو ببینم، ولی تا امروز مطمئن نبودم.
شک و تردید، بیشتر در وجودم ریشه میدواند، ولی به روی خودم نمیآورم و میگویم:
- ولی من که هنوز نگفتم به چه افرادی مشکوکم! ضمنا، یادم مییاد دفعه قبل شما گفتید سارقین سر و صورتشون رو کاملا پوشونده بودند و اصلا نمیشد قیافهشون رو تشخیص داد! پس از کجا فهمیدید یکیشون اسماعیل بوده؟
پیرزن به وضوح دست و پایش را گم میکند و با لکنت زبان میگوید:
- خب راستش… اون موقعی که داشتن از راه پشتبوم بالا میرفتن تا فرار کنن، یه لحظه قیافه یکیشون رو دیدم که خیلی شبیه اسماعیل بود.
با احتیاط و خونسردی حرفش را قطع میکنم.
- اما، تحقیقات ما نشون میده که پشتبوم که در انتهای هال قرار داره، از داخل قفل بوده، شما هم که طبق اظهارات خودتون، با اکبر آقای مرحوم در اتاق دیگهای دست و پاتون بسته بوده. اینجا دو سوال اساسی پیش مییاد، موقع فرار اونا از راه پشتبوم، شما نمیتونستید اونا رو حتی از توی هال ببینید، چه برسه به اینکه بالا رفتن اونا رو از راه پله منتهی به پشتبوم! پس چطور قیافه یکیشون رو دیدید؟ در ضمن اگه دزدها از این راه فرار کردن، چه کسی بعد از رفتن اونا در رو بسته و قفل کرده؟ به طور حتم نه شما و نه شوهرتون نمیتونستید این کار رو بکنید.
شما در اظهارات اولیهتون گفتید که سارقین همه طلاهای شما رو با خودشون بردن، پس اون جعبه پر از طلا و جواهر، توی زیرزمین چی کار میکرد؟! نکنه سارقین، دلشون به حال شما سوخته و اون رو عمدا توی زیرزمین گذاشتن؟! اوضاع و احوال داخل ساختمون هم اصلا طوری نبود که بشه گفت دزد اومده، بلکه فقط توی اتاقی که شما و اکبر آقا گرفتار شده بودید، کمی بهم ریخته بود که اونم کاملا مشخص شده که ساختگیه! همچنین همسایهها اون شب صدای داد و فریاد از خونه شما شنیده بودن، اما نه فریاد، کمک! یا دزد اومده! بلکه صدای جر و بحث بین شما و شوهرتون که ظاهرا برای اونا کاملا عادی بوده! اما ناگهان این جر و بحث لفظی خاموش میشه و بعد از حدود یک ساعت، صدای جیغهای پی در پی شما اونا رو به داخل خونه میکشونه که اون موقع شما بالای سر شوهرتون بودید! پس به این نتیجه میرسیم که ماجرای ورود سارق یا سارقین به منزل شما، یه داستان ساختگی و دروغه که شما جهت گمراه کردن ما ساختید و در حقیقت قصد فریب ما رو داشتید که این امر، خودش جرم محسوب میشه. حالا با این توضیحات، شما حرفی برای گفتن دارید؟
- از همون روز اول که به اجبار پدر و مادرم به عقد اکبر در اومدم، فهمیدم هیچ علاقهای بهش ندارم. اکبر درست نقطه مقابلم بود. خیلی دوستم داشت و سعی میکرد به هر طریقی دل من رو به دست بیاره و من رو به خودش علاقهمند کنه. برام هدایای گرون قیمت میخرید. هر ماه یه سفر به مشهد یا قم یا جاهای دیدنی دیگه داشتیم، ولی افسوس که عشق و علاقه رو به زور نمیشه وارد دل آدم کرد. هر چی اون بیچاره بیشتر به من میرسید و دست به سینه جلوم خم و راست میشد، با بیمهری و بیتوجهی بیشتری از طرف من روبهرو میشد. وقتی دومین بچهمون به دنیا اومد، بالاخره از رفتارهای سردم خسته شد و با داد و فریاد، عقدههای چندین سالهاش رو بیرون ریخت. از همون روز شروع به بداخلاقی کرد. کلا آدم دیگهای شده بود، چند وقت بعد شنیدم با گذشت زمان چند زن دیگه رو به عقد موقت خودش در آورده بود. این خبر ضربه سنگینی بهم وارد کرده، ولی دلیلی نمیدیدم پیگیر موضوع بشم. ما که هیچ علاقهای به هم نداشتیم!
تا وقتی که بچههامون از آب و گل در اومدند و به خوبی و خوشی رفتند سر خونه و زندگیشون، کار ما همین بود که به کوچکترین بهانهای به همدیگه پرخاش کنیم و سر هم داد و فریاد راه بیندازیم. بچهها که همهشون تحصیلکردهاند، بارها و بارها ما رو نصحیت میکردند که این جور رابطه، اونم تو این سن و سال از شماها بعیده، نوههاتون این جنگ و دعوا رو میبینن و ازتون یاد میگیرن… اما کو گوش شنوا؟! فقط تقصیرها رو گردن هم میانداختیم و حواسمون نبود که همین جنگ و جدالهای به ظاهر ساده و همیشگی، طراوت زندگی رو از هر دوتامون گرفته و آبرومون رو جلو در و همسایه برده! این وضعیت ادامه داشت تا اینکه اون شب تلخ و تاریک رسید…
اون شب، شاید برای اولین بار بعد از ازدواجمون دوتایی سر یه سفره نشستیم! اکبر که ظاهرا حال و روز خوبی داشت، سعی میکرد شوخی کنه و من رو بخندونه، ولی لعنت به این غرور بیجا که مانع میشد بهش روی خوش نشون بدم! یادم نیست چی شد که صحبت به گذشته زندگیمون کشید و من بهش تشر زدم که: «برو با زنای دیگهت از این شوخیها بکن!» اکبر آقا که انتظار چنین حرفی رو نداشت، ازکوره در رفت و با فریاد گفت: «این همه سال با بداخلاقیهات ساختم و دم نزدم، حالا چطور روت میشه همچین تهمتی به من بزنی؟!» خلاصه… دوباره به جون هم پریدیم و صدامون هر لحظه بیشتر اوج میگرفت. اون قدر گرم دعوا بودیم که متوجه گذشت زمان نشدیم. اما…
من زن خیلی بدی براش بودم. اون که از این جنگ و جدل خسته شده بود، سعی میکرد آرومم کنه، ولی من کوتاه نمیاومدم. در یک لحظه نفهمیدم چی شد که با تمام قدرت به عقب هلش دادم و جیغ زدم: «برو گمشو! دیگه نمیخوام ببینمت!» اون هم کنترلش رو از دست داد و با سر به دیوار عقب خورد. فریاد بلندی که از عمق وجودش زد، یه لحظه من رو ترسوند، ولی بدون توجه به اون به رختخوابم رفتم.
چند دقیقه که گذشت و آروم شدم،دیدم از اکبر هیچ صدایی نمییاد، یه کم نگران شدم و رفتم سراغش، ولی خدا برای هیچ کس نیاره… دیدم اکبر آقا، دراز به دراز بیحرکت افتاده، رنگ صورتش عین مردهها سفید شده و هیچ صدایی ازش در نمییاد. دیگه واقعا ترسیدم و دست و پام رو گم کردم. دویدم سمتش و چند بار صداش زدم، تکونش دادم، التماسش کردم حرفی بزنه، ولی دریغ از یه اشاره یا حرکت… و بعد هم آن صحنهسازیها را انجام دادم.
نظرات شما عزیزان:
آمار وب سایت:
بازدید دیروز : 16
بازدید هفته : 35
بازدید ماه : 204
بازدید کل : 48742
تعداد مطالب : 90
تعداد نظرات : 79
تعداد آنلاین : 1